در شبی مثل تمام شبها
که دلی می لرزید
همچو یک قابله ی پیر مرا میزایاند
پسرک از رحم تنهایی
بسترم کاغذ بود
پسرک گفت غمی روی دلش سنگین است
او به من گفت :مرا گم کرده , قافله در پس و پیچ دنیا
و به من گفت که پیکش باشم
من نوزاد نمی فهمیدم
او وصیت میکرد
چه غمی داشت به دل
زیر رگبار مصیبت تنها
بی کسی همدم و غمخوارش بود
او به من گفت که هستی هیچ است
و زیان فایده ی این دنیاست
من نوزاد نمی فهمیدم
رفت و به خاطره ها ملحق شد
و تو امروز که خواندی من را
در نگاهت دیدم
پسر از دوری معشوق به جان آمده بود
یاد او افتادم
لحظه ی رفتن گفت
جای من صحبت کن
و به من گفت ترا می فهمند
من نوزاد نمی فهمیدم